«لُغاتِ میغ!» رمانی نوشته مصطفی جمشیدی (۱۳۴۱) شاعر و داستاننویس است. جمشیدی در این رمان سعی کرده است تا با ساختارشکنی زیبایی داستانش را روایت کند و همین امر نثری شاعرانه به کتاب بخشیده است. نویسنده در خصوص این کتاب میگوید: «بافتِ رمان اگرچه دیرهضم و پرداخت آن اگرچه مشکل است ولی هر کدام از اینان مدعی تمایزطلبی آشکاری است از آنچه که ادبیات مدرن، این سالها نام گرفتهاند!» روایت کتاب حول دو دانشجو است که پس از بیست سال بر سر پروژههای فرهنگی خود با یکدیگر برخورد میکنند و همین عامل یادآوری خاطراتی از گذشته میشود... در بخشی از کتاب میخوانیم: غریبهای بود، میبایست میآمد و میگذشت. حالا حکایت این عشق؟ در داخل این همه دَم و دود و آهن و بغض، کجاست؟ - «عیب تو این است که از این کمَرهها شروع میکنی، وقتی این صاحب مُرده را از کار میاندازی، تازه داری راه و چاهش را یاد میگیری، میفهمی؟! بدیاش در این است که تا تهاش را در نیاوری، ول کن معرکه نیستی، خُب، دو تا موجاش را که گرفتی راست کارت بود یا نبود، میفهمیدی چه خاکی به سرت بکنی! حالا هر چی! میگفتی یک جا میگفتند امواج سماوی، کره خاک را میبلعند!! چه مُزخرفاتی! منکه نمیفهمم. حداقل حالا نمیفهمم! اما میگفتی امواج سماوی، همه چیز را میبلعند، فرو میریزانند و میروند. درست مثل یک بیماری، مثل گردهافشانههای درخت هلو توی فصل بهار. اول بهار را میگویم. از دل و دماغ افتادهای انگار؟ میفهمم. حالا هم اگر چهرهات دقیق باشد (از آن اشکوب سوّم) به وسط آن گیاههای سبز (درختچهها را میگویم)، که چه دقیق چیده شدهاند و به شکل اسبی، آهویی، چه میدانم حیوانی درآمدهاند میفهمی چی را میگویم؟ بله. خوب ملتفت شدی، قسمت ما هم این بود. گذشتی. گذشتن. چطور میشد مگر؟
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی