«بیاشتهایی عصبی» رمانی از دلفین دو ویگان (۱۹۶۶) نویسنده معاصر فرانسوی است . این کتاب داستانی واقعی و شخصی از زندگی خود او است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
روز بعد که لور بر روی ترازو رفت، وزن کم کرده بود. بر خلاف تمام کوششهای تعطیل آخر هفته، با وجود سوند که شبها میگذاشت. در جسمی که بر آن تسلط داشت احساس کرد به دام افتاده است. لور انتظار دکتر برونل را میکشید، ناجی روحها با روپوش سفید زیبایش با گامهایی استوار میآمد، لور میخواست به او بگوید که دیگر ادامه نمیدهد، که دیگر نمیتواند تحمل کند، که خیلی دشوار است. به زحمتش نمیارزد. که او را در گوشهای رها کردهاند، همچون گربهای له شده.
زمانی که دکتر برونل وارد اتاق شد ابتدا مهربانی را در نگاهش دید. چشمان ریز او حتی چاقوی جیبی را میشکافت، با این همه نگاهش آرام بود. دستها را در جیبهای روپوش پزشکیش گذاشته بود، گویی میگفت من آمدم در صلح و آرامش. از لور پرسید اولین مرخصی چگونه گذشت، بیرون از بیمارستان چه نتیجهای برایش در بر داشت. لور تلاش کرد شک نخستین حضورش را برای او وصف کند، آهستگی حرکات و کارهای روزانهاش را. لور در جستجوی واژهها بود، میخواست دکتر هم آن را حس کند که همه چیز در جان و تن میگذرد. او بر روی تخت کنار لور نشست. حالت کسی را داشت که همه چیز را میدانست، بازهم مانند آنچه که دیگران پیش از او برایش شرح داده بودند، صداهایشان مانند لور تغییر میکرد، خدشه دار بود، دکتر میدانست به یک باره چه سرگیجهای براین اندامهای ظریف و شکننده چیره میگردد. هیجان و اضطراب جانشان که به زندگی بازگشته بود. او از لور پرسید چکار کرده، کجا رفته، چی خورده و غذاها چطور بودند.