ارنست همینگوی (۱۹۶۱- ۱۸۹۹) «پیرمرد و دریا» را در سال ۱۹۵۱ ، در کوبا نوشت و یک سال بعد آن را به چاپ رسانید. او در این کتاب به حوزهٔ زندگی پیرمردی چنگ میاندازد که روزی قلمرو بزرگ دریا در حیطه اقتدارش بود و اینک زندگی او به پایان خود میرسد، در آرزوی بزرگترین صیدش دل به دریای بزرگ میسپارد و بزرگترین صیدش را به چنگ میآورد. ولی آن قدرتی که بتواند شاهکار آخرین خود را به ساحل بکشد ندارد و چیزی جز اسکلت به ساحل نمیآورد. همینگوی در پیرمرد و دریا شکوه قلمرو دریا را با افت و خیز زندگی دراز یک صیاد در هم میآمیزد و از این آمیزش زندگینامه ای سرشار از اندوه برای صیادی از پا افتاده فراهم می کند. داستان اینگونه آغاز میشود: او پیرمردی بود تنها که در قایق پارویی کوچکش روی آبهای گلف استریم صیادی میکرد و هشتاد و چهار روزی میشد که حتی یک ماهی هم به دام نینداخته بود. در چهل روز اول، والدین پسرک [که دم دست او کار میکرد] بهش گفته بودند که این پیرمرد دیگر سالائو شده که همان بخت برگشتگی در بدترین شکل است. پسرک نیز به امر آنها پی قایقی دیگر رفته بود صیادی که همان هفتهٔ اول سه تا ماهی درست و حسابی به تورشان خورد. دیدن اینکه پیرمرد هر روز دست از پا درازتر، با قایقی تهی باز میگشت، پسرک را ناراحت میکرد، همیشه میرفت پایین و به او کمک میکرد تا هم حلقههای ریسمان را ببرند، هم چنگک و زوبین و بادبانی را که گرد دکل پیچیده شده بود. بادبان که با گونیهای آرد و صله دار بود و روی دکل جمع شده بود، به پرچم شکست ابدی می مانست. پیرمرد لاغر بود و بدریخت و چین و چروکهای ناجوری پس کلهاش بود. لکههایی قهوهای رنگ سرطان پوستی خوش خیم، که حاصل انعکاس نور آفتاب بر مدار دریا بودند، روی گونههایش نقش بسته بودند و تا اطراف صورتش پایین می آمدند. دستهایش نیز جای زخمهای عمیقی بر خود میدیدند که از کشیدن ریسمان ماهیهای بزرگ بر جای مانده بودند. ولی هیچ یک از آنها تازه نبودند و قدمت هر یک، به کهنگی ترکهای صحراهای بی آب و علف میرسید.
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی