رمان «امواج» نوشته ادوارد گراف فُن کایزرلینگ (۱۹۱۸-۱۸۵۵) از نویسندگان بزرگ و معتبر آلمان و از پیروان مکتب رئالیسم و امپرسیونیسم است. او «امواج» را در سال ۱۹۱۱ به رشته تحریر درآورد. داستان عشق و دلبستگی کنتسی زیبا به نام دورالیسه به استاد نقاشیاش که با سبک وسیاقی مبهم و مه آلود بیان شدهاست. منتقدین این رمان را یک کتاب کاملا احساسی و یک عاشقانه بی نظیر مکتب امپرسیونیسم نامیدهاند.
در بخشی از این رمان می خوانیم:
دورالیسه و هانس اینک تمام روز در یکی از گودیهای تپهی ماسهای میماندند. هانس صفحهی نقاشیاش را گشود. پارچهای روی ماسهها پهن میکرد تا دورالیسه بتواند روی آن بنشیند. وی خود مقابلِ سه پایهی نقاشیاش مینشست و دریا را نقاشی میکرد. گریل اعتقاد داشت:" این تنها راه است. ما مثل مرغها که زمین را سوراخ میکنند تا خنک شوند، باید این کار را بکنیم."
دورالیسه چشماناش را بست و به تنبلی فقط در حد تکان دادن لبها زیر لب گفت:" همین طور آرام دراز کشیدن، تکان نخوردن، تو هم چنین حسّی داری؟ که درون ما مدام مثل نور آفتاب بر آب، دارد میلرزد و پرپر میزند. این مسأله آدم را خسته میکند."
هانس پدرانه و آرام بخش گفت:" خُب، خُب، فقط همین طور ساکت دراز بکش." لختی خاموش ماندند تا هانس قلم مویاش را کنار گذاشت و روی شنها دراز کشید.
با ناراحتی گفت:" نمیخواهد، نمیخواهد بهجایی برسد." دورالیسه چشماناش را گشود و به تصویر روی سه پایه نگاه کرد و گفت:" چرا، این که خیلی خوب شده. شفاف است، سبز است."
هانس پر حرارت و هیجان زده از جا برخاست:" شفاف و سبز. یک تکه شیشه هم شفاف است. یک تکه پارچه هم میتواند سبز باشد. نه، این دریا نیست. دریا باید ترسیم و نقاشی شود، میبینی، فقط خط، حرکت و زندگی دارد. من میتوانم لباس آبیی تو را نقاشی کنم....