«هیچ هیچ شدن» نوشته خدیجه قاسمی (۱۳۴۰)، نویسنده معاصر ایرانی است.
در آغاز این رمان میخوانیم:
نفهمیدم در نگاه دکتر چه بود که نیاز به هیچ توضیحی نداشتم. از جا برخاستم. کیفم را انداختم روی دوشم و به طرف در رفتم. دکتر چشم از مدارک پزشکیام برداشت و با اضطراب نگاهم کرد.
- خانم...
از در زدم بیرون. صدای دکتر همچنان به گوش میرسید. منشی دکتر که آهسته با تلفن پچپچ میکرد، متعجب به من خیره شد. دکتر از اتاق بیرون آمد.
- صبر کنید خانم همتی....
خودم را به آسانسور رساندم. خانم منشی با مدارک پزشکیام از اتاق بیرون دوید. قبل از این که به من برسد، من توی خیابان بودم. حال غریبی داشتم. حس کسی را که انگار برای اولین بار است وارد خیابان شده و همه چیز برایش عجیب و غریب است. یک وحشت نامحسوس انگار در من نفوذ کرده بود. هوا ابری و دلگیر بود و سوز سرد و گزندهای توی تنم پیچیده بود. به مردم نگاه میکردم. بعضی در خود فرو رفته و بعضی شاد و بی خیال به نظر میرسیدند. چند دختر و پسر خردسال با دسته گلهای زیبایی در میان ماشینها میدویدند. صورتهایشان از سوز سرما گل انداخته بود. آه عمیقی کشیدم و آرزو کردم کاش یک بار دیگر به آن دوران طلایی کودکی برمیگشتم. به دوران بیخیالی. به دوران خوابهای رویایی و به دوران آرزوهای کوچک دست یافتنی. ابرها فشردهتر و هوا تاریکتر شد. چقدر در پاییز فاصله روشنایی و تاریکی کوتاه میشد.