«روی جاده نمناک» رمانی از خدیجه قاسمی (۱۳۴۰) است. داستان، ماجرای عاشقانهای است که با فراز و نشیبهای بسیاری همراه است. «ایلیا» دوست «امیر» که در نمایشنامهای که امیر نوشته بازی میکند در طول کار،عاشق «آوا» میشود اما آوا با امیر ازدواج میکند. ایلیا نیز تشکیل خانواده میدهد، حال آن که عشق گذشته را از یاد نمیبرد و....
بخشی از داستان:
خیلی وقت بود احساس تنهایی عجیبی میکردم. هیچ کسی را به خودم نزدیک حس نمیکردم. کاش کسی بود که میتوانستم با او حرف بزنم و درد دل کنم. کاش کسی حرفم را میفهمید. کاش فقط میتوانستم به » آوا«بگویم که چهقدر دوستش دارم و از دوریاش چه رنجی میکشم. آسمان میغرید و رعد و برق میزد. هوا گرفته و ابری بود. نمنم باران به شیشه میزد. پشت پنجره ایستادم، به تماشای باران. بغض کرده بودم. این روزها مدام میخواستم گریه کنم. خدایا این چه بلایی بود که بر سرم آمد؟ چرا بین این همه دختر که در اطرافم بود، من باید به آوا دل میبستم؟ به آوا که قرار بود همسر بهترین عزیزترین و صمیمیترین دوستم بشود. همسر کسی که حاضر بودم جانم را برای او بدهم. باران کمکم به شدت شروع به باریدن کرد. احساس سرما میکردم. از جلوی پنجره به طرف تختم رفتم و دراز کشیدم. پتو را روی خودم کشیدم. و آن قدر گریه کردم که نمیدانم کی خوابم برد. پدر هر شب مثل زمان کودکیهایم آهسته به اتاقم میآمد و چراغ اتاقم را خاموش میکرد.