«بادی دیگر (دریای زمین ۶)» اثر ارسولا .ک. لوژوان (۱۹۲۹) آخرین جلد از مجموعه داستان تخیلی دریای زمین است. در این جلد، شخصیتی به نام «آلدر» افسونگر و مرمتکننده وارد داستان میشود که هر شب در خواب به کنار دیوار سنگی، مرز میان مردگان و زندگان میرود و آنجا، همسرش که مرده است از او درخواست آزادی میکند. «آلدر» برای کمک به نزد «گد» میرود و ...
کشتی فارفلایر چون قویی گشادهبال با بادبانهایی بلند و سفید زیر نور خورشید تابستان از میان صخرههای مسلح گذشت و با عبور از خلیج به سوی بندر گونت آمد. به نرمی در آبهای ساکن لنگرگاه کنار اسکله لغزید، چنان مطمئن و باوقار چون مخلوقی زاده از باد بود که دو تن از اهالی بومی بندر که سرگرم ماهیگیری از روی سکویی کهنه در همان نزدیکی بودند درودش فرستادند و برای خدمه و تک مسافرش که در دماغه ایستاده بود دست تکان دادند.
مردی باریکاندام با کولهای کوچک و ردایی سیاه و کهنه بود، احتمالا افسونگر یا بازرگانی خردهپا بود؛ بیگمان فرد مهمی نبود. دو ماهیگیر هنگامی که کشتی آماده باراندازی میشد گرم تماشای تکاپوی افراد بر عرشه و اسکله شدند و هنگامی که مسافر قصد پیاده شدن کرد با کنجکاوی تنها نیمنگاهی به او انداختند، زیرا یکی از جاشوان از پشتسرش، با شست و انگشتان سبابه و کوچک دست چپش نشانی کشید و به او اشاره کرد: باشد که دیگر باز نگردی!
مسافر یک دم روی اسکله مکث کرد، کوله را به پشت انداخت و راه خیابانهای بندر گونت را پیش گرفت. خیابانهایی پرآمد و شد بود و او بیدرنگ به بازار ماهیفروشان رسید که پر بود از دستفروشان و دلالان که روی سنگفرشهای براق از فلس ماهی و آب نمک، بالا و پایین میرفتند. مسافر اگر هم راه را میشناخت، خیلی زود در میان گاریها، غرفهها، خیل جمیعت و زیر نگاه سرد ماهیهای مرده آن را گم کرد.
پیرزنی بلندقامت از مقابل غرفهای که در آنجا سرگرم توهین به تازگی شاهماهیها و صداقت زن ماهیفروش بود، روبرگرداند. مسافری غریب را دید که به او زل زده است، همان غریبه خامدستانه گفت: «ممکن است محبت کرده، راه رفتن به ری آلبی را نشانم بدهید؟»
پیرزن بلندقد فقط گفت: «اول برو خودت را بینداز وسط لجنهای خوکدانی، تا بعد.»