«پیچیده به هیچ (عشقه ۲)» نوشته مهرنوش صفایی، نویسنده معاصر ایرانی است که سرگذشت عجیب و تامل برانگیز زنی به نام نرگس را از زبان خودش روایت میکند.
چشمهایم را که باز کردم، همهجا سیاه بود… سیاه سیاه. و سکوت بود، سکوتِ سکوت. چند بار پلکهایم را باز و بسته کردم و عاقبت با ترس سری را که به اندازهٔ یک کوه سنگین شده بود، به سمت دیگری چرخاندم تا بلکه بتوانم تشخیص بدهم که کجا هستم. در این حال همهٔ وجودم پر شده بود از این وحشت، که مبادا مرده باشم و حالا درون قبری تنگ و تاریک جای گرفته باشم. میترسیدم بهزودی با دو فرشتهٔ نکیر و منکر مواجه شوم و سؤال و جوابها شروع شود. اما سرم که چرخید، نیمرخ مردی را دیدم، که تکیه داده به صندلی ماشین، چشمهایش را به مقابلش دوخته بود و هر از گاهی فرمان ماشین را به سمتی میپیچاند.
چند بار پلکهایم را باز و بسته کردم و به مرد خوب نگاه کردم اما بیفایده بود. من این مرد را نمیشناختم. نه مرد را میشناختم و نه یادم میآمد که با این مرد وسط این جادهٔ تاریک چهکار میکنم؟ وحشتزده با صدایی که شبیه نالهٔ بچه گربه بود گفتم: «آقا… آقا…»
صورت مرد به یکباره به سمت من چرخید و ماشین با سرعت عجیبی در جایش ایستاد…