کور سویی نمایان بود شبیه مشعل یا چراغی که صاحبش نمیخواست دیده شود. زیاد دور نبود آن را یا داخل غاری و یا زیر سنگی روشن کرده بودند. نور کمی از فاصله نه چندان دور میدرخشید.
پایش سراسر زخمی بود دیگر توانی برایش نمانده و میخواست فقط زنده بماند. وحشت و اضطراب سراسر وجودش را گرفته و فقط آن کور سو را میدید و میدانست از چیست همین برایش نیرویی چندان بود تا بتواند راه برود و خودرا به آن برساند. تاریکی شب را گوشهی کمی از ماه هنوز روشن نگه داشته بود.
به سختی خودرا از سنگصخره ای بالا کشید تا بتواند از بالا نور را نگاه کند و مطمئن شود که همان است که او فکر میکند یا که نه.