یهو حیاط پر شد از صدا..اولش من و بهروز فکر کردیم که اتفاقی افتاده و همسایه ها ریختن خونه
بهروز با نگرانی گفت-خانوم خوش اخالق اتفاقی افتاده؟
خانوم خوش اخلاق با راحتی تمام گفت-نه مادر چه اتفاقی.این صدا همیشه هست تو خونه..بچه هان دارن میان تو
- صدای دعوا میاد انگار
بهروز نگام کرد و گفت-مگه چندتا بچه دارن اینا؟این صدا صدای یه ایله!
بعد رو به خانوم خوش اخلاق کرد و گفت-ببخشین شما چندتا بچه دارین؟
خانوم خوش اخالق گفت-۸ تا
من و بهروز به هم نگاه کردیم.قلب من انگار داشت از جا کنده میشد!
رو به بهروز گفتم-یعنی تو این خونه ۱۱ نفر زندگی میکنن و قراره ماهم باهاشون زندگی کنیم؟تو این
سر و صدا قراره درس بخونیم؟
هنوز بهروز جواب نداده بود که یهو ۸ تا بچه ریختن تو خونه...دقیقا ۴ تا پسر و ۴ تا دختر...
و همه چی دقیقا از همینجا شروع شد!