خلاصه : ساموئل رونی پلیس بین الملل، در طی یک سفرکاری پا به کشور آریایی ها میگذارد، درآنجا عاشق یک دختر ماهرو میشود، با او ازدواجی پنهانی میکند، بلاجبار به کشورش برمیگردد، زندگی اش را با شارون هموطنش آغاز میکند، زمانی می گذرد، کودکی ثمره ی زندگی جدیدش را رنگین نمیکند، اما به واسطه همان عشق پنهان، دختری از سرزمین ماهرویش را به فرزند خواندگی می پذیرد، اما هیچگاه این راز را برملانمیکند، تا اینکه بعد از سالها اجلش میرسد و دار فانی را وداع میگوید، اما رازی را که این همه سال همانند یک غده سرطانی مدام گلویش را می فشردطی وصیت نامه اش بر ملا می سازد. و آنجاست که خانواده اش می فهمند که ساموئل دارای همسر و فرزندی هم در آن سوی دنیا بوده و حال بعد از مرگش خواسته است تا این راز را برملا سازد و دینش را ادا کند. و رسیدن این دو نقطه از زمین و آسمان بهم ماجرایی را می سازد که ... مقدمه: تورا می نوازم درتار و پود آهنگ زندگیم تو را به یاد می سپارم لا به لای نقاشی هایم وتورا می ستایم در خط خط شعر هایم چه باشی دركنارم،چه نباشی احساس می كنم با تمام وجود ونگاهت را درنگاهم حك خواهم كرد وصدایت را در دلم به ودیعه می گذارم برای روزهای جدایی می دانی...حسی دور خبر از فراقی نزدیك داد به من اما تو جدایی ها را شكستی تو فاصله هارا آتش كشیدی و تو مرا اسیر شنیدن صدای قدم هایت كردی. *** "لندن سال 2002" نگاهی به سرو وضعشان انداخت، محال بود این کاره باشند! انقدر در طی سالیان طولانی خدمتش آدم های جور واجور دیده بود که بتواند با یک نگاه تشخیص دهد حرفشان حقیقت دارد یا نه. اما کاری از دست او ساخته نبود؛ آنها را با یک چمدان که در زیر بدنه اش مواد، قاچاق شده بود گرفته بودند و به دست عاملین ذیربط سپرده بودند، نفس کلافه ای کشید و نگاهش باز سمت آن زن و مرد ایرانی کشیده شد. صدای پر درد زن فضا را پر کرده بود و مرد هم از زور فشار و خفقان چشمانش متورم شده بود "به درک، مقصر خودشونن بی اجازه اومدن، اونم با یک چمدون پر از مواد" هرچند بازهم ته دلش مطمئن بود، آنها راست میگویند و مواد به طرز ماهرانه ای توسط شخص سومی جاساز شده است. سری تکان داد، بدش می آمد از این احوالات، مقصر نبود "چرا خودتونو کوچک می کنید، اونم با این همه کثافت کاری، چی قراره عوض شه" باز نگاهشان کرد، چندشش شد، اما حسی مدام درون قفسه سینه اش را قلقلک می داد، نگاه تیز و آبی آن دخترکوچولو عجیب دوز کلافگی اش را بالا می برد، بچه دوست داشت برای این هم مقصر نبود! صدای افسر وقت بلند شد. - ساموئل ببرشون. منتظر همین امر بود، اما تمام حواسش خلاصه شده بود در نگاه آبی و لرزان دخترک! - بچه چی قربان؟ - نمی دونم! با اینا که نمی تونه بره، یکی از اعضای خانواده اش اگه اینجا هست استعلام بدین بیان دنبالش، اگرم نیست، فعلا منتقلش کنین به بخش کودکان بدسرپست، تا تکلیف این دوتا مشخص بشه! - ولی قربان! افسرنگاهش کرد، از آن شماتت گرانه ها، سرش را سریع پائین انداخت، از شماتت بیزار بود، به خصوص از شماتت این افسر جوان که می توانست جای پسر نداشته اش را داشته باشد! به خصوص با آن موهای بدفرم و دماغ طوطی وارش. نگاهش را از افسر گرفت، رو به آن دو کرد، بعدهم راهنمایی شان کرد تا از اتاق بیرون بروند، از اتاق که بیرون آمد بی هوا همان جا روی صندلی کنار در نشست، آن دو هم یک صندلی آن طرف تر نشستند، سردر گریبان و مستاصل. بینی اش را چین داد، می توانست اجازه دهد کمی باهم صحبت کنند، به کجای دنیا برمی خورد؟ بر نمی خورد. خودش را الکی مشغول نشان داد "بذار یکمی باهم حرف بزنن، چند دقیقه چیزی نمی شه" ولی با همه این اوصاف از اینکه کسی خودش غرورش را له کند حالت تهوع میگرفت، حالا اینها کرده بودند. غرورشان را لگد مال کرده بودند به گمانش! به گمانش که نه، حتما کرده بودند، نگاهش خبیث شد، حتی اگر ته قلبش حس خاصی به هم نژادان آن دو داشت، بازهم این دلیل نمی شود! التماس بی جا غرور را لگد مال میکرد، نمیکرد؟! با خودش فکر کرد "اوف، زندانی شون میکنن" باز هم به درک، فرقی نداشت غیر قانونی آماده بودند. آن همه با یک چمدان پر مغز، پس زندان حقشان بود، ولی باز هم پشتبندش آهی کشید. در همین چند دقیقه مدام محکوم کرد، براق شد، بعد بخشید و دوباره آه کشید، بیچاره حتی تکلیفش با خودش هم معلوم نبود! مردک نامطمئن
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی