مقدمه:
با من و کوچه بن بست هزار خاطره است
با من و کوچه بن بست سخن بگو
با من و کوچه بن بست از عشق بگو
بید مجنون سر کوچه ما میشنود
او را به شاهدی عشق شهود میگیرم
که من و کوچه بن بست وگل شمعدانی
همه یک خاطره ایم
خلاصه: داستان در مورد یک سرگرد پلیس که زندگیش دچار چالش شده. من به جای خلاصه ترجیحم اینه که بخش کوتاهی از داستان رو قرار بدم.
ـ پاشو رضا، مزخرف گفتن هم حدی داره!
ـ چرا دست از سرم برنمیداری؟! برو برای خودت زندگی کن. فکر کن رضایی نبوده و نیست.
ـ پاشو میگم مرد باش یا این درد تو رو می کشه یا تو درد و...
با دست جلوی دهنم و گرفتم، لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود همین جا مصداق حال منه. رضا با شتاب از جایش بلند شد و شروع کرد به فریاد زدن و کوبیدن وسایل انباری.
ـ من مرد نیستم، نیستم، نیستم. همین و میخوای بشنوی لعنتی.