مقدمه :
قطره های اشک گونه هایم را می شوید . من به حال کسی نمی گریم ، به حال خود می گریسم زیرا که دیگر کسی برایم نمانده است . آری ، هیچکس ! چرا من باید تنهایی را تحمل کنم ؟ چرا من باید به درد های قلب شکسته و بدن خورد شده ام بگریسم ؟ چرا من ؟ هیچکس نیست که به سوال هایم پاسخ دهد ؟ هیچکس نیست که بگوید زنده ماندنم بهتر است یا مردنم ؟ هیچکس نیست که بگوید چرا تنهایت گذاشت ؟ چرا در فلاکت و بدبختی تو را تنها گذاشت؟ کسی نیست که بگوید چرا بهت خیانت کرد ؟ ...
اگر کسی نیست من هستم ! من به همه ی این سوال ها جواب میدهم . همه ی اینها را میدانم چون من بی پدر و مادر بودم ، چون من عاشق یک خیانت کار شدم ، چون او مرا کتک زد ، هر روز و هر شب .برای چه ؟ چرا با این همه دوست داشتن هایی که میگفت کتکم میزد ؟ چون پدرم پدرش را کشته بود و او میخواست مرا عذاب دهد . آنقدر عذاب دهد که من بمیرم ولی من به دست او نمی میرم ، من خود با دست های خود می میرم .
من سر به بیابان دلتنگی می گذارم ...
با تمام لذت هایی که از درد کشیدنم میبرد باز ان ته ته قلبم دوستش دارم ...چون او بود که معجون عشق را به من خوراند ...