نیمههای شب،
به دنبالم میدوی
و من میگریزم!
یادِ تو،
امان نمیدهد دمی
جان بیقرارم را.
نیا!
به دنبالم نیا.
بگذار آسوده بخوابم.
درد میکنند پاهایم از گریختن
و قلبم میسوزد از
نبودت.
و
چشمانم...
آنها که دیگر رسوای عالماند!
هر جا که من باشم، تو نیز هستی.
در حوالیِ هوایم،
در قعر وجودم،
میان انبوهی از خاطرههایم،
در سیاهیِ شب و روشنیِ روز،
به هنگام طلوع و به وقت غروب.
ای تو!
که هستی؟
چه داری که شدهای جان؟
شدهای خون در رگ،
نبض در قلب، اغمای روحم!
از خودت بگو.
گمشدهی کدام راهی که مسیرت شده است پیکر من؟!
اما بگذار آسوده به تو بگویم جانا:
سخت کردن واژهها،
به حاشیه کشیدن کلمات، دیگر کافی است.
میخواهم بیپروا بگویم:
«دوستتدارم».