دیگر برایش فرقی نمیکرد ،روزگاربا او چه کند
به کجای داستان زندگی اش سوق دهد
دیگر هیچ چیز این دنیا برایش معنا و مفهوم خوبی نداشت
دیگر زیبایی ها رو نمیدید
مثل عروسکی شده بود که چشمانش را دکمه زده اند
روزگار زهرش را به او ریخته بود
اون نمیداست اخر چه هیزمه تری به روزگار فروخته است که با او اینچنین کرده؟
دلش از تمام عالمیان گرفته است
انچان دلش پراست که می گویید:
بغضی تو سینمه که بشکنه دریا میشه
نمیدانست کی ماه به پیایان رسید یا سال تمام شد .
اری این زندگی یک افسردهِ بیمار است