تاریک بود!
نه اینکه جایی را نمیدیدم نه؛ اتفاق همه چیز را خوب میدیدم... همه تفاوتها، همه اشکالها، همه ظلمتها!
ولی تاریکی اطرافم نبود! درونم بود. تاریکی که عامل تمام مشکلهای من با بقیه انسانها بود... تاریکی که وقتی بروز میداد اتفاقهای وحشتناکی میاُفتاد.
در تمام طول زندگیم تاریکیام را با لبخند بروز دادم؛ خط لبخند روی صورتم حک شده بود! تا اینکه یک روز، دیگر خسته شدم.
وقتش است تاریکیام دنیا را فرا گیرد!