سیاهی...بعد از بستن چشمام...این تنها چیزی بود که میخواستم...آرامشی در تاریکی...معلق در خلأ...جایی که دیگه خبری از زندگی نبود...همین منو راضی نگه داشته بود...چیزی نمیخواستم چون حتی در تاریک ترین اعماق،آرامش وجود داره...اما...
...
...
اما یه نور در تاریکی پیدا شد...نوری که بدون اینکه بخوام به سمتش برم،منو درون خودش کشید...فکر میکردم این پایان منه...فکر میکردم این پایان یک دورگهی شکست خورده است...اما اشتباه میکردم...