همه چی از یک جفت چشم شروع شد،البته خیلی مطمئن نیستم اما اخیرا متوجه شدم چشم ها هم دهان دارند گاهی اوقات تو را میبوسند و گاهی همانند مار بوآ تو را می بلعند،آها راستی چشم ها چشم هم دارند .چشم های چشم ها هم چشم دارند و این سلسله تا بی نهایت ادامه داره مثل یه هزار تو... هزار توی مرگ یا خوشبختی! گمان میکردم نمیتوان چشم هارا ترجمه کرد توی کتابها خوانده بودم که میشود زبان چشم ها را به زبان آدمیزاد برگردانند.هیچگاه این موضوع را نتوانستم درک کنم که مگر میشود فهمید چشم ها چه میگویند یا مثلا چگونه میشود متوجه شد حرف حسابشان چیست؟ تا آنکه در تکراری ترین روزهای زندگی با یک جفت چشم رو به رو شدم ...چشم های معمولی سیاه! همانجا بود که فهمیدم چشم ها دست هم دارند مخصوصا اگر سیاه باشند مانند یک گودال عمیق یا یک سیاه چاله فضایی! با دستشان دستت را میگیرند و تا عمق سیاهی ها تورا فرو میبرند آنقدر سیاه و تاریک که اگر آینه ای ته سیاه چاله باشد تو بازهم خودت را نمیتوانی ببینی نه خودت را نه باقی افرادی که شاید آنها هم با دست های آن چشم ها به سیاه چاله پرت شده اند! همه چیز به آن سادگی هم که فکر میکردم نبود.آن چشم ها معمولی نبودند.. آن چشم ها فقط یک عضو ساده که صاحبشان با آن زیبایی ها و زشتی هارو میدید نبودند!درون آنها دنیایی تاریک و سرد مثل یک سیاه چاله بود!
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی