دختری تنها در دل سیاهی ایستاده و تنها به نور کوچکی درون قلبش دلبسته است.
رویای پرواز در سر دارد اما بال ندارد.......
قلم را بارها و بارها به دوات آغشته تا چیزی
بنویسید اما در آخر گلوله های کاغذ است که در سطل زباله ای ذهنش می افتد.
شیرین گویا نفرین شده است. از زمان تولد تا زمان حال
فقط نامهربانی و بدی دیده .....
با تمام این ها این دختر بزرگ شد و آرام آرام خود را
از خانواده جدا کرد.
قلعه ای محکم به دور خود ساخت و خود را در آن حبس نمود.
حال که میخواست دیوار های سنگی دورش را ویران کند و بال زنجیر شده اش را در زیر زمین آزاد کند
قلعه مجالش نداد پایش محکمتر بست و خود صاحب صاحب خانه شد...............
نمیدانم شاید معجزه ای بتواند شیرین را از این بختک برهاند.
آخر هرچه شیرین تقلا کرد به در بست خورد و خسته شد به خواب فرو رفت..............