گاهی با خود میگفت؛ کاش زندگی به همان بالکن سه متری، همان نسیم ملایم بهاری و همان فنجان قهوهی تلخ که به دستان یخزدهاش گرما میبخشید، محدود میشد!
هرچه محدودهی زندگیاش کوچکتر بود، شیرینی اندک آن بهتر چشیده می شد.
کاش همان موقع حس کنجکاوی ذهنش را سرکوب میکرد تا این گونه میان دو جهان اسیر نمیشد.
چه بسا که اسارت در بند سهلتر از اسارت میان اینگونه انسانهای طمعکار و بیمروت بود.
کاش از همان اول میدانست انسانها ظرفیت پذیرش حقیقت را ندارند؛ اما تنها دانستن او مگر توفیری هم داشت؟!
دنیا باید میدانست تا عظمت بیکران خود را از جهانیان جاهل و طمعکار پنهان میکرد.
اما انگار دنیا از این بازی خطرناک لذت میبرد!