زندگی گنجینه ای از راز هاست که آدمی در پی کشف آن هاست . این اسرار نهفته در تاریکی مبهم زمان ، آن چنان نا پیدایند که گاه انسان ،ناامید از پیدایش آن ها، باز می ایستد و زندگی را بی معنا تصور می کند.
زندگانی بی معنا جز مرگ نیست ، پس آدمی گاه بی آن که متوجه نیستی خود باشد می میرد و مرگ تنها به نابودی جسم نیست.
و در گوشه ای از این دیار غم آلود و مرده آدمی زیست می کند که چون بسیاری دیگر درون غم و ناکامی خویش فرو رفته و مرگ را آرزو نمی کند ، زیرا او سال هاست مرده است.
مرده است که مسیح زندگانی درونش متولد می شود و او را از مرگ می رهاند و زنده می کند. و عیسای او به راستی چیست یا کیست ؟