لبخند میزنم و به جسد جو نگاه می کنم ، اینبار خنده ام به قهقهه تبدیل میشود .
نقاب درون دستم را روی صورتش قرار میدهم . حس پیروزی ، حس سربلندی ، حس جدا شدن روح از بدن ،اما هنوز فکر می کنم که نتوانسته ام انتقامشان را بگیرم انتقام خون آن پنج نفر
لیبیل! جای تو خالیست این صحنه خیلی دیدنیست تو باید این صحنه را میدیدی ؛
شما پنج نفر را نتوانستم برگردانم حتی با انتقام، اما توانستم با این انتقام خون همه کسانی که به خاطرشان قربانی شدند را بگیرم ؛ حالا شاد ترم خیلی شاد تر ، شاد تر از وقتی که کلاغ سیاه را کشتم و شاد تر از وقتی که ببر پیر را کشتم .
غروب آفتاب شروع میشود و این بازی تمام .
الان می توانم از غروب آفتاب لذت ببرم ، حتی بی تو !