زیرِِ سایه ی تهرانِ بزرگ، با مردمانی که فکر می کنند قلبی بزرگتر از وسعتِ آن دارند، زیرِ نورِ ستارگانی که رو به افول می روند و تاریکیِ شب رنگِ سیاهِ مطلق به خود می گیرد و طعمِ لبخندهایِ مردم، مصنوعی تر از روزِ گذشته می شود، "بیداد" حتی زندگیِ رومزه ی خود را رو به افول می بیند و بازپس گرفتنِ برگِ برنده ی خود را فقط در یک هدف می بیند؛ انتقام از بهترین دوستِ خود. انتقامی ساده لوحانه و کلیشه ای که تا میانه هایِ راه پیش می رود و به انتهایِ خود نزدیک تر اما با یک حادثه ی ناگهانی، تمامِ معادلاتِ ذهنِ بیداد بهم می خورد....
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
(خاقانی)